تاريخ انتشار :پنج‌شنبه 13 اکتبر 2011.::. ساعت : 8:25 ق.ظ
فاقدديدگاه

تقدیم به معلمانی که دانش آموزان خود را دوست دارند

 چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید

مشقهارابگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کاملبود،

خوب، دومی بدخط بود

بر سرش دادزدم…

سومی میلرزید…

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دامافتاد

وبه چنگ آمد زود…

دفتر مشق حسنگم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را میگشت

تو کجاییبچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان میلرزید…

پاک تنبل شدهای بچه بد

به خدادفتر من گم شده آقا، همه شاهدهستند”

مانوشتیم آقا

بازکن دستترا…

 

خط کشم بالارفت، خواستم برکف دستش بزنم

اوتقلا میکرد

چون نگاهش کردم

ناله سختیکرد…

گوشه ی صورتاوقرمز شد

هق هقی کرد

و سپس ساکت شد…

اما همچنانمی گریید…

مثل شخصیآرام، بی خروش و ناله

ناگهانحمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،

کنار دیوار ، دفتری پیداکرد ……

گفت : آقاایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهشکردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرمو خجالت گشتم

جای آن چوبستم، بردلم آتش زد

سرخیگونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردادیدم

که حسن باپدرش، و یکی مرد دگر

سوی من میآیند…

خجل و دل نگران، منتظر ماندممن

تا که حرفیبزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعواشاید

سخت دراندیشه ی آنان بودم

 

پدرش بعدِسلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن رابسپارید به ما

گفتمش، چی شدهآقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگخدا

وقتی ازمدرسه برمی گشته

به زمینافتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعواکرده

قصه ای ساختهاست

زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شدهاست

درد سختیدارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….

چشمم افتادبه چشم کودک…

غرق اندوهو تاثرگشتم

منِ شرمندهمعلم بودم

لیک آن کودکخرد وکوچک

این چنین درسبزرگی می داد

بی کتابودفتر ….

 

من چه کوچکبودم

او چه اندازهبزرگ

به پدر نیزنگفت

آنچه من ازسرخشم، به سرش آوردم

عیب کارازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روزمعلم شده ام ….

او به من یاد آورد این کلام را…

که به هنگامهی خشم

نه به فکرتصمیم

نه به لبدستوری

نه کنمتنبیهی

 

یا چرا اصلامن عصبانی باشم

با محبت شاید،گرهی بگشایم

با خشونتهرگز…

هرگز…

 

 

نظرات بسته شده است.